ღToGeTHeR♥ღ♥

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 41
بازدید ماه : 892
بازدید کل : 92756
تعداد مطالب : 379
تعداد نظرات : 100
تعداد آنلاین : 1


Alternative content




آمار سایت

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت

امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه

Check PageRank

آگهی بهترین وبلاگ


☆♥☆رمان افسانه شیدایی فصل هفتم☆♥☆ ارسال شده از سوگند☆♥☆

قسمت 7

بالاخره مدارس و دانشگاه ها باز شدند.وقتی مانتوي سرمه اي رنگ سال سوم راهنمایی را پوشیدم خیلی احساس بزرگ شدن کردم.صبح ها بدون اینکه کسی بفهمد کمی ریمل و رژگونه می زدم.آن سال با پا فشاري زیاد موفق شده بودم بدون سرویس به مدرسه بروم.البته بیشتر روزها مریم اول مرا به مدرسه می رساند و بعد خودش به دانشگاه می رفت.بعضی روزها هم بابا مرا می برد،گاهی اوقات هم پیاده مسیر خانه تا مدرسه را طی می کردم و این برایم خیلی هیجان انگیز بود . بعد از ظهر ها هم خودم پیاده بر می گشتم.در راه رفتن یا برگشتن سرم رابالا می گرفتم ، کلاسور سرخابی رنگم را به خودم می چسباندم و طبق مد آن موقع یک کاکل دو متري جلوي مقنعه درست می کردم و بدون توجه به پسرهاي دبیرستانی که از دور و برم می گذشتند و سوت می زدند یا متلک می انداختند فقط جلوي پایم را می 
دیدم.البته حواسم به همه چیز بود،ولی وانمود می کردم که نه چیزي می بینم و نه می شنوم!
هنوز یک ماه از شروع مدارس و رفت و آمد هایم نگذشته بود که صف درازي از طرفداران پرو پا قرص هر روزه در مسیر راهم به وجود امد!کسانی که هر روز در مسیرم می دیدم و هر کدام به طریقی ابراز وجود می کردند و پیشنهادي داشتند بیشتر از ده نفر بودند،ولی من جواب هیچ کدام را نمی دادم.نمی دانم چه لذتی در این کار بود...از این که این همه خاطرخواه داشتم کیف می کردم،ولی هیچکدام را در شأن خودم نمی دانستم.با این حال باز هم از پیاده روي و ادا و 
اطوار دراوردن دست برنمی داشتم! متاسفانه ساعت کلاسهاي مریم طوري بود که من نمی توانستم بعد از مدرسه به دانشگاه بروم. چون یا خیلی زودتر از من تمام می شد یا خیلی دیرتر. دلم براي رفتن به آنجا پر می زد. بیشتر از یک ماه بود که شهاب را ندیده بودم. از تلفن هاي مریم و سحر هم چیز خاصی دستگیرم نمی شد و در به در دنبال فرصتی بودم تا با او تماس بگیرم. چند بار در راه مدرسه به خانه شان زنگ زدم ، ولی هیچ وقت آن ساعت خانه نبود. بالاخره یک بعد از ظهر که از
مدرسه برگشتم این فرصت بدست آمد. مامان روي در یخچال یادداشت گذاشته بود و نوشته بود:

همراه مریم و سحر می ریم پیش فالگیر ... ناراحت نباش اگر خوب بود هفته ي دیگه تو را هم می بریم! ناهارت توي فره . بابا آمد غذاشو داغ کن.

خیلی خوشحال شدم . هنوز تا آمدن بابا نیم ساعتی وقت بود . فورا به اتاقم رفتم و تلفن را از مخفیگاهش بیرون آوردم و تند تند شماره خانه شهاب را گرفتم. خدا خدا می کردم که خانه باشد. معلوم نبود کی دوباره فرصت پیدا کنم و بتوانم زنگ بزنم . صداي نازك و پر عشوه ي مادرش را شنیدم که گفت: 
-بفرمایید ؟
می دانستم که نباید فرصت را از دست بدهم، براي همین با جسارت تمام گفتم:
-سلام خانم.
-سلام!
-آقا شهاب منزل تشریف دارند؟
-با بداخلاقی پرسید:
-جنابعالی؟
-من شیرین هستم ، از همکلاسیاشون ... از دوست هاي سحر جون هستم.
انگار خیالش راحتتر شد ، چون کمی محترمانه تر گفت:
-الآن تازه از راه رسیده ، اگه میشه نیم ساعت دیگه تماس بگیرید.
نیم ساعت دیگر بابا می آمد و من نمی خواستم این فرصت را از دست بدهم، به همین خاطر با پررویی گفتم:
-اگه میشه الآن صداشون کنید ، کارم خیلی واجبه. 
با حالتی تمسخر آمیز گفت:
-بله! پس گوشی.
دو ثانیه بعد شهاب گوشی را برداشت:
-بله؟
-سلام ... شناختی؟
-شما؟
-من شیرینم!
چند لحظه ساکت ماند و بعد انگار مرا تازه به یاد آورد بی حوصله گفت:
-کارت چیه ؟ من تازه رسیدم ، خسته ام. 
-دلم برات تنگ شده بود.
-آها!
با تمسخر گفتم:
-نامزدت چطوره؟!
-خوبه ... چی شد قرار بود یه خبرهایی به من بدهی ؟
-آره به زودي ... واسه همین زنگ زدم . می خواستم بگویم همین هفته منتظر باش.
خسته و بی حوصله گفت:
-باشه. حالا میشه برم ناهار بخورم؟
-بفرمایید.
چند لحظه ساکت ماند و گفت:
-صدات هم خیلی آشناست . شیرین خانم!
روي کلمه شیرین تاکید کرد و با تمسخر گفت:
-شما هم بفرمایید ناهار.
یکدفعه قلبم ریخت. فکر کردم احتمالا بو برده . سریع خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم . قلبم به شدت می زد و تنم داغ شده بود . تازه یادم افتاده که این بار هیچ تغییري در صدایم نداده بودم! نمی دانم چه مدت روي تختم دراز
افتاده بودم که صداي در آمد. از جا پریدم و داد زدم.

-کیه؟
بابا بود. ناهار را داغ کردم و به زور چند قاشق خوردم . بابا پرسید:
-چرا ناهار نخورده بودي بابایی؟مگه کی آمدي؟
-منتظر شما بودم. خیلی وقته آمدم.
با مهربانی دست به سرم کشید و گفت:
-قربون تو دختر.
باقیمانده ماکارونی ام را داخل قابلمه ریختم و در یخچال گذاشتم . ظرفها را هم داخل ظرفشویی ریختم و دویدم توي اتاقم . صداي بابا را شنیدم که گفت:
-خوب کی به ما یه چایی تازه دم میده؟
دلم می خواست در اتاق را به رویم ببندم و به کاري که کرده بودم فکر کنم . بی حوصله از اتاق بیرون آمدم و گفتم:
-چایی تازه است. بریزم؟
بابا که کنار پنجره رو به حیاط لم داده بود گفت:
-دستت درد نکنه بابایی، انشاا... چایی عروسیت!
فورا یک فنجان چاي نیمه گرم براي او ریختم و به اتاقم رفتم. خیلی فکرم آشفته بود. هم از اینکه شهاب مرا شناخته باشد می ترسیدم و هم باید به او نشان می دادم سحر تعقیبش می کند. بعد از کلی کلنجار رفتن وقتی فکرم به جایی نرسید با خودم گفتم : آخرش که چی ؟ مگه نمی خواستی شهاب بفهمه که دوسش داري؟ خوب اگه شناخته باشدت چه بهتر.
به این ترتیب فکرم را راحت کردم و به موضوع دوم پرداختم . هرچه فکر می کردم نمی توانستم آدم مطمئنی را پیدا کنم که هم با شهاب قرار بگذارد و هم به سحر خبر بدهد! بالاخره فکري به نظرم رسید که با اینکه کمی خطرناك بود از بقیه راه ها بهتر بود. با دلهره منتظر سحر و مریم روي تخت دراز کشیدم . یک ساعتی بعد مامان و مریم و سحر با سر و صدا و خنده وارد شدند.
مریم نرسیده داد زد:
-شیدا ؟ شیدا کجایی که سرت بي کلاه موند!
با قیافه پکر از اتاقم بیرون آمدم و پرسیدم:
-چی شده مگه؟
نگاهم که به سحر افتاد لبخند دلسوزانه اي زدم و گفتم:
-تو خوبی سحر جون؟
سحر با خوشحالی خندید و گفت:
-توپم! قراره هشتاد سال عمر کنم . سه تا پسر بزام ، هیچ درد و مرض و مشکلی هم تا آخر عمرم ندارم. چی از این بهتر؟!
مریم از خنده ریسه رفت و گفت: 
اوووو اینکه چیزي نیست ! من غیر از این که همه این مزایا رو دارم قراره معروف و پولدار هم بشم . تا آخر امسال هم شش تا عروسی می روم!
مامان با تمسخر گفت:
-شیدا جون ما نفري دو هزار تومان دادیم و تمام آینده مونو فهمیدیم. 
همان طور ساکت پشت میز آشپزخانه نشستم و جواب ندادم. بابا که از سر و صداها بیدار شده بود داد زد و گفت: 
-خانم یه چاي داغ به من بده ! این دخترت که اگه همین جور پیش بره روي دستت می مونه!
مامان خندید و به من گفت:
چیه؟ چایی شو ندادي؟

بابا به جاي من جواب داد:
-یک لیوان آب حوض برام آورد!
مامان زیر کتري را روشن کرد و از آشپزخانه بیرون رفت. سحر با مهربانی نگاهم کرد و گفت:
-چیه شیدا جون پکري؟
لبخند دلسوزانه اي مثل قبلی تحویلش دادم و گفتم:
-چیزي نیست.
مریم با کنجکاوي نگاهم کرد و گفت:
-نه هست! راستشو بگو.
صورتم را برگرداندم و جواب ندادم. با بداخلاقی گفت:
-حوصله ندارم نازت رو بکشم ها! مدرسه چیزي شده؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم. سحر گفت:
درست که خوب بود . . . طوري شده؟
گفتم:
-به درس مربوط نیست.
بعد عمیق نگاهش کردم و گفتم:
-نه! نمی تونم بگم!
سحر با تعجب دستش را روي سینه اش گذاشت و پرسید:
-به من؟ به من نمی تونی بگی؟ مگه راجع به منه؟
مستأصل به مریم نگاه کردم.مریم هم تعجب کرده بود. یک صندلی جلوتر آمد و گفت:

-بگو چیه؟ . . . تو مدرسه تون چی شده؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
نه نمی تونم بگم...جرأت ندارم!
مریم عصبانی گفت:
نکنه اخراج شدي؟
نه...من مشکلی ندارم.
سحر گفت:
-نکنه واقعا راجع به منه که اینطوري نگاهم کردي؟
دوباره نگاهش کردم و چیزي نگفتم که مریم گفت:
-یالّا بگو.
-نمی تونم.
از جایش بلند شد و گفت:
جهنم...سحر پاشو بریم.
سرم را روي میز گذاشتم و هق هق گریه کردم. سحر گیج گفت:
آخه داره گریه می کنه...ببین!
-ولش کن...وقتی نمی خواد بگه چیکار کنیم دیگه!
سحر دلش نمی آمد برود،صداي گریه ام را بلند تر کردم،ولی به اندازه اي که مامان نشنود! مریم برگشت سرجایش نشست و گفت:
-اگه میگی چی شده بگو! اگه نه که تمومش کن!
دستمال برداشتم و به چشم هاي خشکم کشیدم. بعد با التماس به چشم هاي هر دو نگاه کردم و گفتم:
-باید قول بدهید که نگویید من گفتم.
هر دو با هم گفتند:
چی رو؟
لهن صداي سحر پرالتهاب تر از مریم بود. انگار احساس کرده بود که موضوع به خودش مربوط است.رو به سحر گفتم:
-قول بده تا مطمئن نشم هیچی نمی گم.
سحر محکم دست هایم را گرفت و گفت:
-قول می دهم ...بگو!
-هر چی شد...هیچوقت نگو...باشه؟
-باشه به جون شهاب نمی گویم.
-نه به جون مامانت قسم بخور.
مریم پرید وسط حرفم و گفت:
-چقدر خري! شهاب رو بیشتر دوست داره...معتبرتره!
گفتم:
-نه به جون مامانت...بگو، به جون مامانم نه به شهاب چیزي می گویم،نه به فراز...اگر هم لو رفت نمی گویم از شیدا شنیده ام.
سحر که کم مانده بود سکته کند...حرف هایم را تکرار کرد.دست هایش در دستم می لرزید. به مریم گفتم:
-تو هم قسم بخور به جون فراز!
مریم با بی حوصله گی قسم خورد و بعد هر دو چشم به دهانم دوختند تا حرف بزنم. گفتم:
-بهتون اعتماد کردم.
هر دو گفتند آره. و سحر محکم دستم را فشار داد. گفتم:
-امروز شهاب رو دیدم.
سحر وسط حرفم پرید
-کجا؟
-قسم خوردي نمی گی!
-آره.آره مطمئن باش!
سحر انگار حدس زده باشد دستم را ول کرد و محکم به صندلی تکیه داد،مریم پرید آن طرف میز کنار سحر نشست و گفت:
-صبر کن،هنوز معلوم نیست!
سحر با گریه جیغ زد:
می دونستم...می دونستم...چند بار بهت گفتم؟
هراسان گفتم:
سحر جیغ نزن.مگه قول ندادي؟ الان مامان می فهمه!
با بغض سرش را تکان داد و تند تند گفت: 
نه جیغ نمی زنم. تو رو خدا بگو.
-می ترسم این طور که تو سر و صدا راه انداختی همه بفهمند.
سحر که دیگر نمی توانست جلوي اشکهایش را بگیرد با صدایی خفه گفت:
-شیدا بمیرم هم نمی گم تو گفتی.تو رو خدا بگو.
-هیچی. با یه دختره قرار داشت.
مریم محکم سحر را بقل کرده بود.سحر توي بغل او می لرزید و گریه می کرد.مریم با چشم و ابرو به من اشاره می کرد،که بیشتر از این چیزي نگویم،ولی سحر انگار احساس کرده باشد،دست او را از دور خودش کنار زد. دوباره محکم دست هایم را گرفت و گفت: 
بقیه اش رو هم بگو...بخدا نمی گم که تو گفتی.
بی توجه به اشارات مریم گفتم:
-فقط فهمیدم با یکی قرار داشت...دختره همکلاسی من نیست،ولی سال سومه...اگه بخواهی ته توشو برات در می آرم.
مریم توپید... لازم نکرده!
ولی سحر گفت:
چرا!برو ببین دختره کیه،اسمش چیه...باشه!؟
گفتم: حتما!
سحر مثل کسی که آخرین توانش را مصرف کرده و در صندلی فرو رفت و دیگر حرفی نزد. مریم دست هایش را گرفت و گفت:
-حالا زود قضاوت نکن. معلوم نیست جریان چی بوده. یک وقت میبینی موضوع چیز دیگه اي است! بیخود فکر و خیال نکن، هیچ اعتباري به حرف هاي شیدا نیست!
با وجودي که از حرف هاي او حرص می خورم با نگرانی به سحر گفتم:
به شهاب که چیزي نمیگی ...نه؟
قاطعانه سرش را به عقب برد و گفت:
خیالت راحت!
از روي صندلی بلند شدم و در حالی که با شانه هاي خمیده از آشپزخانه بیرون می رفتم جلوي در ایستادم و گفتم:
خودتو ناراحت نکن. مریم راست میگه، هنوز که چیزي معلوم نیست!
مریم سحر را بغل کرده بود و دلداریش می داد. با اشاره به من فهماند که بیشتر از این آنجا نمانم و منفورا به اتاقم رفتم. در را از پشت بستم و روي تخت شیرجه زدم! دراز کشیدم و با خوشحالی آدامسم را باد کردم. بعد پاهایم را بالا آوردم و با یک حرکت در رختخواب نشستم. در آینه روبروي تختم به خودم نگاه کردم و موهاي بلند و ژولیده، چشم هاي کشیده و خندان و لبخند پیروزمندانه گوشه لبم را از نظر گذراندم. به نظرم خوشگل بودم. با صداي نسبتا بلند گفتم: خوش به حال شهاب! دیگر خوابم نمی آمد. بلند شدم و از لاي در مامان را صدا زدم. جلوي در اتاقم آمد و گفت:
چی شده؟ گشنمه!
خوب بیا تو آشپزخونه.
نمی توانستم جلوي سحر و مریم برگردم و ناهار بخورم. گفتم:
آخه خوابم می آد... یه ساندویچ درست می کنی؟
مامان با غرغر به طرف آشپزخانه رفت و گفت:
امان از دخترهاي لوس امروزي!
مرحله اول نقشه ام با موفقیت انجام شده بود. حالا می ماند مرحله دوم که قرار گذاشتن با شهاب بود. خیلی زود موقعیت مناسب براي زنگ زدن به او را پیدا کردم. مثل اینکه خدا هم می خواست به ما کمک کند که زودتر به هم برسیم! یک بعد از ظهر که از مدرسه برگشتم و براي امتحان فردایم درس می خواندم مامان از پشت اتاقم گفت: 
شیدا جون حواست به خوراك روي گاز هست من برم و برگردم؟
مگه کس دیگه اي خونه نیست؟ من درس دارم.
مریم از خستگی هلاك بود، گرفته خوابیده. بابات هم جلوي تلویزیون چرت می زنه اعتباري بهش نیست.... من نیم ساعت دیگه می آم.
سرم را تکان دادم و پاراگرافی را که خوانده بودم زیر لب تکرار کردم. دیگر اصلا حواسم به درس نبود. گوش به زنگ بودم. صداي در خانه را که شنیدم از جا پریدم و از لاي در نگاهی به بابا انداختم. صداي خر و پفش خانه را برداشته بود، فورا یک حبه قند برداشتم و زیر زبانم گذاشتم. بعد در اتاقم را بستم و مثل برق تلفن را به پریز زدم و شماره شهاب را گرفتم. با زنگ اول گوشی را برداشت و خیلی عصبانی داد زد:
باز می خواهی مزخرف بگی؟
با تعجب گفتم:
با منی؟
شما؟
من شیرینم.
آها! خوب چی شد؟ قرار بود یه چیزهایی رو بهم بگی!
آره واسه همین تماس گرفتم، ولی انگار بی موقع زنگ زدم.
بی حوصله داد زد:
اگرچیزي واسه گفتن داري بگو والا گوشی رو بگذار کار دارم.
دارم!
زود!
می خواستم بگم نامزد محترمت هر جا می ري دنبالت می آد... تعقیبت می کنه!
اینو که گفته بودي! من که چیزي ندیدم. فکر نمی کنم!
خوب کاري نداره یه جا با من قرار بگذار. اونوقت من نامزدتو بهت نشون می دهم که چند متر عقب تر یه جا قایم شده! 
خوب دختر خوب اگه من با تو قرار بگذارم که همه چیز خراب می شه. اون منتظر همینه!
فردا همین موقع بهت زنگ می زنم تا بگم کجا بري و اون کجاست! اگه نخواهی من هم نمی آم. باشه یه موقعیت بهترهمدیگه رو می بینیم.
حالا! فردا زنگ بزن... خداحافظ!
و گوشی را گذاشت. گفتم:
حالا هر جور می خواهی باهام حرف بزن. خیلی زود همه چیز عوض می شه!
همان شب تا مریم از خواب بیدار شد به اتاقش رفتم و گفتم:
شماره سحر رو بگیر کارش دارم!
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
چکارش داري؟
بگیرش دیگه وقت ندارم! 
با تهدید انگشتش را به طرف من گرفت و گفت:
اگه بخواهی باز اون چرت و پرت ها رو بگی و اعصابشو به هم بریزي من می دونم و تو!
چرا؟ اگه پسره داره بهش کلک می زنه، بدونه بهتره یا ندونه؟ چرا بهش نگم؟ می خواهی دوستت همینطور خر بمونه؟
در حالی که هنوز چپ چپ نگاهم می کرد شماره را گرفت و بعد از سلام و احوالپرسی با سحر گفت:
شیدا کارت داره. و گوشی را به من داد. با صداي مهربانی که باعث تعجب خودم هم شده بود گفتم:
خوبی سحر جون؟
با لحن ناله مانندي گفت:
بد نیستم... چی شد؟
یه خبرهایی برات دارم، ولی باز هم باید قول بدهی هیچی از من نگی.
قول می دهم... بگو.
رفتم با این دختره حرف زدم!
خوب چی شد؟ جریان چیه؟ دوست هستید؟
مهلت بده همه چیز رو می گم.
بگو. تو رو خدا. سانسور نکنی ها من طاقتشو دارم!
قول می دي؟
آره!
دختره از اونهاست! کم مونده بود منو بخوره. خیلی روش کار کردم تا تونستم خرش کنم و ازش حرف بکشم. 
خوب، خوب چی گفت؟
بعد از اینکه کلی باهام رفیق شد و احساس صمیمیت کرد اعتراف کرد که چند ماهی است با آقا شهاب شما دوسته!
سحر که گریه می کرد همانطور زیر لبی ناله و نفرین کرد و گفت:
خوب؟
خوب همین! یه چیز دیگه هم فهمیدم که اگه خودتو نگه داري و لو ندهی بهت می گم.
به خدا، به جون خودت نمی گم شیدا، همه چیز رو بگو.
پس فردا یه جا قرار دارند. من جاي تو بودم می رفتم مچش رو می گرفتم و روشو کم می کردم.
کی؟ کجا؟
بعد از ظهر! هنوز ساعت دقیقش رو نمی دونم، ولی پس فردا بعد از ظهر با دختره قرار دارند. اگه بخواهی ساعت دقیق و جاش رو فردا بهت می گم.
آره آره حتما بگو. آخر این کار معلوم بشه!
مریم از آن طرف گفت:
تموم شد؟ گوشی رو بده به من.
فورا به سحر گفتم:
پس سحر جون تا فردا. ناراحت نباش به خدا ارزش نداره!
مریم گوشی را از دستم کشید و به من اشاره کرد که از اتاق بیرون بروم.
فوري از اتاق بیرون آمدم و به اتاق خودم رفتم .تلفن را به پریز زدم و آرام گوشی را برداشتم .صداي هق هق گریه سحر می آمد.وسط هق هق گریه تکرار می کرد:
-چکار کنم؟چکارکنم؟ چکار کنم؟
مریم سعی می کرد دلداریش بدهد.می گفت:
-سحرجون اینقدر خودتو آزار نده .فوقش چی میشه؟ مرگ یک بار شیون یک بار،اگه شهاب همچین جونوریه خدا را شکر کن که حالا فهمیدي.من موافق نیستم ،ولی اگه بخواهی فردا مچش رو بگیري باهات می آم! از طرفی شیدا چرت وپرت زیاد می گه!
تا فرداي آن شب از هیجان آرام و قرار نداشتم .مریم تا صبح تلفنی با سحر حرف زد،اینکه می خواست همراه او باشد کارم را راحت تر می کرد.صداي سحر از شدت گریه خش دار شده بود.من تا نصفه هاي شب به حرف هاي شان گوش دادم و بعد خسته شدم و خوابیدم. 
فردا بعد از ظهر وقتی از در مدرسه بیرون آمدم فوراً به بقالی نزدیک آنجا رفتم و ده تا سکه براي تلفن گرفتم .تلفن عمومی هم همان نزدیکی ها بود.خداخدا می کردم شهاب خانه باشد و کار را تمام کنم! آدامسم را زیر زبانم گذاشتم و شماره گرفتم .خیلی شانس آوردم که با زنگ دوم خود شهاب گوشی را برداشت.بداخلاق تر از دیروز گفت:
-الو!
سلام شهاب شناختی؟
-شیرین؟
آفرین! نه بابا یه چیزي می شی!?
اصلا تحویلم نگرفت.همان طور عصبانی گفت:
-خوب چی شد؟
-بهت گفته بودم سحر تعقیبت می کنه...باور نمی کنی? فردا برو تجریش یا هرجاي دیگه که می خواهی.من هم می آم و سحر رو بهت نشون می دهم! 
نه تو رو خدا همینو کم دارم که منو با یه دختر ببینه ...همین طوري هم روزگارمو سیاه کرده ، واي به اون روز!
-خوب چطور خودت تا حالا نفهمیدي که تعقیبت می کنه؟
-نمی دونم!
-خوب فردا از صبح حواستو جمع کن .من نمی دونم چه جوري بهت ثابت کنم ،ولی می دونم با یه رنوي سفید می آد
..با اون دوستش!
انگار تازه متوجه موضوع شده باشد گفت:
-آها ! باشه .مرسی فردا حواسم هست!
-مواظب خودت باش شهاب!
این جمله را با تمام احساسم گفتم ، ولی او همان طور بداخلاق جواب داد:
-خداحافظ!
وقتی گوشی را گذاشتم بغض داشتم با خود گفتم : هیچ وقت قدر منو نمی فهمه ...اینقدر براش جانفشانی کردم! ما آدم ها گاهی خودمان هم دروغ خودمان را باور می کنیم!
فرداي آن روز مدرسه نرفتم .صبح زود از خواب بیدار شدم و در حالی که تو دماغی حرف می زدم و چشم هایم را هم بی حال کرده بودم به اتاق مامان رفتم و آرام او را صدا زدم .انگار بیدار بود، چون فوراً نیم خیز شد، چراغ آباژور را روشن کرد و با نگرانی گفت:
-چی شده شیدا جون؟!
پیشانیم را به بازوي خنکش گذاشتم و بی حال گفتم:
-مامانی تب دارم!
مامان دستش را روي پیشانیم گذاشت.می دانستم که داغ نیستم، ولی دست هاي مامان همیشه یخ بود و این باعث شد فکر کند من داغ هستم ! گفت:
-بمیرم ! گلوت هم درد می کنه؟!
سرم را تکان دادم و به زحمت آب دهانم را فرو دادم .مامان به بابا که کنارش غرق در خواب بود نگاه کرد و گفت:
-حالا برو بخواب بابا که بیدار شد می رویم دکتر!
سرم را تکان دادم و رفتم .به جلوي در نرسیده بودم که مامان آهسته پرسید:

-درس مهم نداري امروز؟
سرم را به علامت نه بالا بردم و نگاهش کردم .گفت: 
برو بخواب مادري.الان برات شیرداغ می آرم.
تا ساعت ده داخل رختخوابم به بالش تکیه داده بودم و آبمیوه و شیر و سوپ می خوردم.مریم هنوز خانه بود.حدود ساعت ده با سحر تماس گرفت و با هم قرار گذاشتند که با ماشین مریم به در خانه شهاب بروند و از آنجا تمام روز دنبال شهاب باشند تا مچش را بگیرند.قبل از رفتن سري به اتاقم زد و پرسید:
-شیدا آخر ساعت قرارشونو نفهمیدي؟
-نه!
-جاشم؟
-نه بابا دختره از اونهاست ! هیچی بروز نمی ده ... گویا شهاب هم بهش یه چیزهایی گفته ، چون دیروز اصلا تحویلم نگرفت!
-مریم متفکرانه گفت:
-اینجوري کارمون خیلی سخت می شه!
-می خواهی منم بیام دختره رو شناسایی کنم؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
نخیر در همین حد آتیش به پا کردید کافیه.ممنون.
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
-حق سحر بود بدونه!
آن شب سحر به خانه ما آمد. چشم هایشم از گریه سرخ شده و بینی اش ورم کرده بود.
 


ادامه مطلب
نويسنده: تاريخ: پنج شنبه 8 بهمن 1389برچسب:رمان افسانه شیدایی فصل هفتم, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم خوشتون بیاد اینجا هرمطلبی که دلتون بخواد پیدا میکنید

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to saya.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com